یه لحظه دلم خواست به جای اونها بودم . اما نه من باید کار کنم .تا در آینده موفق باشم . بعضی وقت ها احساس می کنم دیگه نمی تونم . یعنی تو اون زمان فکرم جواب نمی ده . با خودم می گم یه نخ سیگار بکشم رو به راه می شم .اما چه کنم که کنارش گذاشتم.دلم واسه یه نخ وینستون لایت لک زده . کاشکی می دونستم در آینده چه اتفاقی برام می افته.احساس می کنم یه آدم بی مصرفی هستم .نمی دونم این احساس لعنتی از کجا پیداش شده .این روزها خیلی سریع از کوره در می رم.2روز پیش بود سر پارک کردن ماشین با یه آشغال دعوام شد . اون به من گفت هوی گوسفند از جای پارکم بیرون بکش .من بهش گفتم گوسفند تو هستی و اون کسی که تورو به دنیا اورد.بعد از حرفم دست به یقعه شدیم
اما همکارام وقتی این صحنه رو دیدن اومدن من و اون گوسفند رو از هم جدا کردن . تازه این یه نمونش هست .اما باهمه این موارد اما هنوز امیدوارم امیدوار به زندگی
من موفق میشم من می تونم . از آشغال که بی ارزش تر نیستم .خارجی ها از آشغال برق می گیرن ..!.
زیبا نوشتی
یاعلی....